معجون آرامش


روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:.

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.        حسن نمازی بکاولی

داستان آموزنده

داستان کوتاه

داستان کوتاه معجو ن آرامش

چون ,کار ,آنکه ,ساعت ,جزئ ,گفتند ,به کار ,از این ,را به ,او را ,گرفتار بهترین

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

msheikhbahaei my sweet world ڪــــــــــــــــــــلبــــــــــہ ے فــــــــــقــــــــــیرانہ boorsbaz vectorigrafic 21548715 قلب سردم robina-kala-zahedan mobinaa01 تکنو نیوز